پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

پانیذ

این روزهای ما

پایم شکسته ، انگار در زنجیر شده ام و به بند کشیده ، دخترک مراعاتم را بسیار می کند و هر روز صبح می گوید : " پات شسته ، درست می شه " ...  پدر روزهای تعطیل هم سرکار است تا دیروقت و یا در سفر ، کوچولو هر روز همه جای خانه را دنبال پدر می کند و می گوید : " حنید جــــــون نیستی "  سرما خوردگی و گلو درد هم من و دختر را ترک نمی کند, دخترک یک هفته است که دارو می خورد ولی انگار این گلودرد هم می خواهد که من مبادا بغضم را فراموش کنم ... در کل خوب نیستم ...  لباس ها را پهن می کنم ، از پشت سر می گوید " مامان اجازه می دی " می بینم پیراهنی در دست دارد و می خواهد آویزان کند ...  شب ها زودتر از بقیه می خوابم ، صبح که بیدار می شوم ، ...
11 خرداد 1392

به بهانه روز پدر

شبهای کودکیم زود می­آمدند و من گوش به صدای در داشتم که چشمانم را خواب پر می­کرد و صبح که با صدای مادر بیدار می­شدم تمام خانه را درپی گمشده­ای با چشم می­کاویدم. گاهی آن همه انتظار در میان بازی­های کودکانه فراموش می­شد و تمام دلخوشیم جمعه­ها بود؛ و صبح جمعه که با صدای رادیو بیدار می­شدم و پچ پچ صدای او با مادر و می­دانستم بعد از یک هفته می­بینمش. با تمام قلبم میپرسدیدمش ولی از پدر شرم داشتم. هفته­ای یک روز می­دیدمش، صدایش در جانم طنین می­انداخت و ... چقدر زود گذشت کودکی­ها، چه زود آنقدر بزرگ شدم تا روبرویش بایستم .چقدر زود کمرویی کودکیم کنار رفت و هرروز خواسته­های ریز و د...
4 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پانیذ می باشد