این روزهای ما
پایم شکسته ، انگار در زنجیر شده ام و به بند کشیده ، دخترک مراعاتم را بسیار می کند و هر روز صبح می گوید : " پات شسته ، درست می شه " ... پدر روزهای تعطیل هم سرکار است تا دیروقت و یا در سفر ، کوچولو هر روز همه جای خانه را دنبال پدر می کند و می گوید : " حنید جــــــون نیستی " سرما خوردگی و گلو درد هم من و دختر را ترک نمی کند, دخترک یک هفته است که دارو می خورد ولی انگار این گلودرد هم می خواهد که من مبادا بغضم را فراموش کنم ... در کل خوب نیستم ... لباس ها را پهن می کنم ، از پشت سر می گوید " مامان اجازه می دی " می بینم پیراهنی در دست دارد و می خواهد آویزان کند ... شب ها زودتر از بقیه می خوابم ، صبح که بیدار می شوم ، ...